محل تبلیغات شما



پیرمرد بیمار در انتظار پسر


پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:این مرد که بود؟»


پرستار با حیرت جواب داد:پدرتون!»
سرباز گفت:نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»


پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:آقای ویلیام گری.»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.


مقام از خود ممنون:

 

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

 

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:


"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برمدر هر منطقه یی.


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"

 

 

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

 

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

 

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"


 

چه موضوعاتی بهترین هستند؟

درباره داستان کوتاه کوتاه

همه پدیده های داستانی برای داستان کوتاه کوتاه مناسب نیستند . برخی بیش از آن قوی و مستحکم هستند که در محدوده ای چنین فشرده زندانی گردند . داستانی با طرحی پیچیده  یا داستانی که منوط به معرفتی جز به جز از گذشته باشد،  به این جا تعلق ندارد . امروز پیچ و خمهای غیر مترقبه (و هنری ) چندان کاربردی ندارد  اما اگر پایان داستان به طور طبیعی و بدون قواره شدن  حاصل گردد گاهی می توان آن را به کار گرفت . داستانهای تعلیقی که یک آهنگ سریع و فوق العاده را طلب می کنند  به صورت داستانهای کوتاه کوتاه عملی هستند . به همین گونه است در مورد آن داستانهای طنز آمیز یا پر شور که دارای پنداری نیرومند با خواننده بوده  اما طرحی سست تر  از آن دارند که در داستانی طولانی تر تنیده شوند.

چند سال قبل مارگارت آ. رابینسون داستان کوتاه کوتاهی برای  (رد بوک  ) نوشت به نام ( در میانه یک خاطره ) که داستان یک دانشجوی کالج است که نمی تواند مرگ پدرش را قبول کند . مراسم تدفین او به نظرش غیر واقعی می آید  وقتی که به کالج بر می گردد همچنان در انتظار تلفن یا نامه ای از اوست و حتی فکر می کند که او را در خیابان دیده است . در عید پاک به خانه می رود . خانه درست مثل سابق به نظر می رسد . به تختخواب بزرگ والدینش که برای برادرش، خودش و رومه های یکشنبه هم جا داشت می نگرد .به یاد می آورد که پدرش فقط ملحفه ها و پیراهنهای سفید داشته است . برا ی وارسی لباسهای پدرش در کمد را باز می کند اثری از آنها نیست و جای آنها در کمد خالی است .بر اثر شیون او مادرش دستپاچه وارد اتاق می شود . می گوید که هفته های بسیار از فکر اینکه به طریقی به دردش خواهند خورد آنها را نگهداشته بود  بعد در آخر می بیند که بودن آنها در آنجا فاید ه ای برای کسی ندارد.

موضوع این داستان چیزی است که بسیاری از خواننده ها می توانند با آن یکی انگاری ( هم زاد پنداری ) نمایند . این شکل مختصر کوتاه کوتاه در افکندن یک پرتو درخشان بر روابط گرم خانوادگی و زدودن سوگ بسیار موفق است . کنشی وجود ندارد.

مادر دستهایش را می گشاید و دختر به آغوش مادرش پناه می برد و سرانجام گریه را سر می دهد.

با وجود این تعریف داستان را برآورده می سازد . اتفاقی مهم رخ داده است . مشکلی حل گردیده است . یک دگرگونی صورت گرفته است . شخصیت اصلی داستان در پایان داستان همان نیست که در آغاز داستان بوده است .

چون داستان فاقد هر نوع طرح از نوع متعارف است . اگر به صورتی طولانیتر کش داده می شد تاثیر شدید احساسی آن زایل می گردید و امکان داشت که همانند  بیشتر از آنکه در یک تجربه احساسی نیرومند سهیم گردد، از کثرت کلمات کرخت و بی حس گردد.

این داستان که با مرگ و ماتم سرو کار دارد چند سال قبل چندان طرفداری نداشت . نویسنده باید همواره با گرایش جاری در اجتماع تماس داشته باشد . سبکها و مضامین داستانی دایما تغییر می نمایند نویسنده داستان نه تنها باید به سلیقه روز آشنا باشد  بلکه باید همچون یک پیشگو  گرایش آینده را حتی قبل از آنکه رخ دهد احساس کند او این کار را با خواندن مداوم مقالات رومه ها و مجلات و گوش سپردن به سروصداها و تلاش برای تعبیر پنداره جهان اطراف خود انجام می دهد.

برای نویسنده مبتدی  داستان کوتاه کوتاه دارای طولی مناسب است و قالب آن هم نسبتا ساده است . دور نمای نوشتن یک رمان بلند یا حتی یک داستان کوتاه بیست صفحه ای می تواند توانکاه باشد . به نظر می رسد که داستان کوتاه کوتاه با طولی بین چهار تا هشت صفحه  به آسانی نوشتن یک نامه برای خانواده باشد ( اگرچه به این آسانی هم نیست ) با وجود این دارای این امتیاز است که راحت تر به فروش می رسد  بازارهای بسیار زیادی برای این نوع داستان وجود دارند .


مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام نه داشت. او مرد شهوتران بود و  با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام نه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ی شهوت.

نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

او دلاک و کیسه کش حمام نه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و ن و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.

آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.

از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.

کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن ى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.

نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.

محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.

چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام نه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون ن شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، ست اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”

همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.

آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل ست اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.

رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام نه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.

همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.

مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.

شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.

آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.

نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.

نوشته های مرتبط


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کمپانی چرو مجله سلامت و تغذیه